................ این روزهای پاییزی
دیروز 16 آبان عید قربان بود ، اولین برف و سرمای زمستونی را در وسط پاییز تجربه کردیم ، این طور که پیش میآد امسال زمستون سردی در پیش داریمممممممممممممم. این روزها اونقدر حرفهای قلمبه سلمبه و جالب میزنی که یادمون نمی مونه ، از بس زیااااااااااااااااااااااده میگما ! *می خوستی بشینی بابایی دستش رو آورد جلو و شما نشستی رو دستش ، بعد به بابایی نگاه کردی و گفتی : دستت رو اینجا میزاری اگه من جیش و پی پی کنم چی میشه ؟؟؟؟ هان ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ *دیشب خونه مژگان جون اومدی گفتی : ماماااااااااااااان من خوااااااااااااااااااابم میاد گفتم : آخی بیا بغلم بخواب . دستات رو آوردی جلو دیدم یک طناب پیدا کردی، خوابت هم نمیاد بلکه هدفت اینه که واست گهواره درست کنیم ا...
نویسنده :
maman sima
8:20